خجالت دخترک پیش ما و خجالت ما پیش خدا (به همین سادگی)
رفته بودم قصابی، گوشت بگیرم. منتظر سفارشم بودم تا آماده بشه. به بیرون خیره شده بودم؛ مردم در حال رفت و آمد بودن؛ سرو صدای ماشینا هم بلند بود؛ که چهره رنجور و نحیف یه پیره زن که کنارش هم یه دختربچه هفت، هشت ساله وایساده بود، نظرمو جلب کرد. پیره زن که سعی می کرد با یه دستش چادر رنگ و رو رفتشو نگه داره و با دست دیگش هم دست دخترک رو به زور گرفته بود، دم در مغازه قصابی وایساد. انگار دخترک می خواست از دست پیره زن فرار کنه. دقت کردم؛ شنیدم که هی می گه : "مادر من خجالت می کشم؛ بیا بریم؛ اصلاً بزا من برم؛ عجب گیری کردم . . . "
کلمات کلیدی :